حکایت شده روزی مردی ساده دل جماعتی را دید که همراه یکی از بزرگان دین و معرفت با شتاب به صحرا می روند. پرسید: «کجا می روید؟»
گفتند: «چند وقتی است که باران نیامده و مزارع و کشتزارهای ما به خاطر بی آبی، در شرف از بین رفتن هستند. می رویم دعای باران بخوانیم.»
مرد ساده دل گفت: «احتیاجی به دعا نیست، من هم اکنون کاری می کنم که باران نازل شود.» پرسیدند: «چگونه؟» پاسخ داد: «با من به در خانه بیایید تا همه چیز روشن شود.»
همه به در خانه او رفتند. مرد به همسرش گفت: «همه لباس های کثیف را بیاور و در تشت بریز تا بشوییم.»
وقتی لباس ها شسته و روی طناب پهن شد، بلافاصله باران شروع به باریدن کرد! مردم گفتند: «عجب! راز این کار چیست؟»
مرد گفت: «ما به قدری بد اقبالیم که هر وقت لباس می شوییم و روی طناب می اندازیم تا خشک شود، باران می آید و چند روزی آفتاب نمی تابد!»
این حکایت به خوبی بیان می کند که خوش اقبالی و بداقبالی را خودمان به سمت زندگی مان جذب می کنیم. وقتی احساس بد اقبالی می کنیم، در واقع زمینه وقوع آن را فراهم می کنیم و به تدریج هم در می یابیم که در زندگی مان رخ داده است و دیگر یقین پیدا می کنیم که به راستی بداقبال هستیم؛ پس اگر انتظار وقایع و پیشامدهای خوب را داشته باشیم، آن ها را جذب می کنیم.
منبع : مجله راز
باز نشر : آکادمی یوگا مازندران
http://www.yogaacademy.ir/
خیلی خوب بود
سپاس از لطف شما شاد و تندرست باشید.