چندی پیش در بوستون بودم. نیمه شب پس از یک سمینار تصمیم گرفتم در خیابان های شهر قدم بزنم. مردی را دیدم که بی هدف و سرگردان به هر طرف می رفت. سرانجام سر راهم را گرفت. قیافه اش نشان می داد که هفته ها در کنار خیابان خوابیده و ماه ها سر و روی خود را اصلاح نکرده است. به من نزدیک شد و گفت «آقا ممکن است خواهش کنم ربع دلار به من قرض بدهید؟» گفتم: «همین! فقط ربع دلار». گفت «بله. فقط ربع دلار». توی جیبم یک سکه ربع دلاری پیدا کردم و به او دادم و گفتم «زندگی هرچه بخواهی همان را به تو می دهد.» مردک نگاهی از روی بهت به من کرد و دور شد. همان طور که از پشت سر نگاهش می کردم به این فکر کردم که بین افراد شکست خورده و موفق چه فرقی است؟ این شخص با من چه تفاوتی دارد؟ چطور است که من می توانم هر موقع و هرجا تقریبا هر کاری را که دلم بخواهد، انجام بدهم اما او که تقریبا شصت سال از عمرش گذشته است در خیابان ها زندگی می کند و شخصیت خود را به خاطر ربع دلار کوچک می نماید؟ آیا خداوند از ... ادامه مطلب »