تنهـا بازمانـده یک کشتی شکسته، توسط جـریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده برده شـد، او با بیقـراری به درگاه خداونـد دعـا میکرد تا او را نجات بخشد، اوساعتها به اقیـانوس چشم میدوخت، تـا شایـد نشانی از کمک بیابـد امـا هیـچ چیز به چشم نمیآمـد. سـرانجام ناامیـد شد و تصمیم گرفت که کلبـه ای کوچک خـارج از کلک و در کنـار ساحـل بسازد تا از خود و وسایل انـدکش بهتـر محافظت نمایـد. روزی پس از آنکه از جستجوی غـذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، اندک لـوازمش دود شـده و به آسمان رفتـه بـود، بدترین چیـز ممکن رخ داده بـود… او عصبانی و اندوهگین فریـاد زد: «خـدایـا چگونـه تـوانستی بـا مـن چنیـن کنی؟» صبح روز بعـد او بـا صدای یک کشتی که به جزیـره نزدیک میشـد از خواب برخاست، آن کشتی میآمد تـا او را نجات دهـد…! مـرد از نجات دهنـدگانش پرسیـد: «چطـور متوجه شدیـد که مـن اینجـا هستم؟» آنها در جواب گفتنـد: «مـا علامت دودی را که فرستادی، دیدیـم…!» آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بنظر میرسد کارها به خوبی پیش نمیروند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج ما…! دفعه آینده که کلبه شما در ... ادامه مطلب »