استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) شاید با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید، اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید. او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند: صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند ... ادامه مطلب »
اینقدر ساده به دیگران نمره های پائین و منفی ندهیم
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین، بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک ، مادرش رو کشیده بود ، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم ، دایره ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون ، دایره ای قرمز کشیده بود و نوشته بود : پسرم دقت کن! فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟ مدیر هم با لبخند گفت: بله ، لطفا منتظر باشید. معلم نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: ببخشید ! من نمی دونستم ! شرمنده ام ! مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت : معلم مون امروز نمره ام رو کرد بیست! زیرش هم نوشته : گلم ، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم. اینقدر ساده به دیگران نمره های پائین و ... ادامه مطلب »
مواظب قضاوت هایمان باشیم…
مجلس میهمانی بود… پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود… اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد… و چون عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت… دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده… به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود، به وی گفت: پس چرا عصایت را برعکس گرفته ایی ؟! پیرمرد آرام متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است ! می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود… مواظب قضاوت هایمان باشیم… گرداورنده : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »