خانه » بایگانی برچسب : داستان شیوانا

بایگانی برچسب : داستان شیوانا

هرگز برای کسی بیشتر از خودش نگران نباش

شیوانا همراه کاروانی از راهی می گذشت. در این سفر با مردی تاجر هم سفر بود که به قصد تجارت با تنها پسرش سفر می کرد. مرد تاجر بسیار دقیق و پرکار بود و به هر آبادی که می رسیدند بخشی از اجناس خود را به تناسب وضعیت مالی اهالی به آنها عرضه می کرد و از آنها جنس هایی که مناسب می دانست می خرید و به راه خود ادامه می داد. اما برعکس مرد تاجر، پسر او بسیار خوش گذران و تنبل بود و در هر استراحت گاهی به دنبال عیش و عشرت خود می رفت و موقع حرکت بخش زیادی از وقت مرد تاجر به یافتن پسرش و سروسامان دادن به شکل و ظاهر او تلف می شد. یک شب شیوانا و مرد تاجر و پسرش با جمعی دیگر گرد آتش نشسته بودند و استراحت می کردند. مرد تاجر با گله مندی به شیوانا گفت: “شما که تجربه دارید به این پسر من نصیحت کنید که تجربه و مهارت تجارت در عمل به دست می آید و این سفر بهترین تمرین برای یادگیری شگردهای ریز تجارت است. او متاسفانه وقتش را به بازیگوشی تلف می کند و اصلا گوشش به حرف های من بدهکار نیست!؟” شیوانا نگاهی ... ادامه مطلب »

چشمان خودت کو ؟

یکی از شاگردان شیوانا جوانی ساده و صادق بود که نسبت به همه اهل مدرسه خوشبین بود و سفره دل خود را نزد همه باز می کرد و هیچ کس را بد نمی دانست.همه شاگردان هم او را دوست داشتند و با او بیشتر از بقیه صمیمی بودند.روزی شیوانا دید که این شاگرد جوان و ساده با پسر دهخدا وچند نفر دیگر از جوانهای شرور دهکده در بازار دهکده هم صحبت است.شیوانا او را صدا زد و گفت :وقتی با این افراد صحبت می کنی مواظب چشمهایت باش ! شاگرد ساده دل مات و مبهوت به چهره شیوانا خیره شد و با حیرت گفت : من چشمهایم سر جایش هستند و اصلا به کسی اجازه نمی دهم به آنها آسیب برساند. شما خاطرتان جمع باشد. سپس دوباره به جمع دوستان جدید اما شرور خود پیوست. یک هفته بعد شیوانا در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان متوجه شد از داخل سالن کلاس سرو صدای بلندی برخاسته است. به آنجا رفت و با تعجب دید که شاگردان مدرسه گرد دوست ساده و قدیمی خود را گرفته و به اواعتراض می کنند که چرا در مورد آنها نزد بقیه بدگویی و غیبت می کند و صفات دروغ و ناشایست را به دوستان ... ادامه مطلب »

تو از کجا میدانی ؟

بهار بود و شیوانا زیر درختی نشسته بود و به آواز بلبل هایی که بالای درخت نشسته بودند گوش می داد. رهگذری با دوستانش از کنار او می گذشت , شیوانا را دید که به درخت تکیه داده و به آواز پرنده ها گوش می دهد. با لحنی مسخره آمیز کفت : آن دو پرنده به هم چه می گویند ؟ شیوانا با تبسم گفت : یکی به دیگری می گوید که این انسانها موجودات عجیبی هستند.خودشان را عقل کل می دانند و عقل خود را کامل ترین , و گمان می کنند همه عالم باید دنیا را جوری درک کنند که آنها می فهمند و اگر چیزی غیر از این بود امکان پذیر نیست ! بخصوص اینکه مردم را مسخره می کنند ! مرد رهگذر که انتظار جوابی این شکلی را نداشت با ناراحتی گفت : امکان ندارد شما بتوانید کلام پرنده ها را بفهمید ! اگر این طور بود من هم باید می فهمیدم ! شیوانا با لبخند گفت : تو از کجا می دانی من زبان پرنده ها را نمی فهمم ؟ اینکه تو نمی فهمی دلیل نمی شود که بقیه از درک آن عاجز باشند و عجیب این که دقیقا همان چیزی بود که این پرنده ... ادامه مطلب »

تهدید

روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است.نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد. باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می‏شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می‏کنم. وقتی هنگام غروب می‏خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه‏ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می‏شود و مرا تهدید می‏کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می‏کند. من هم که از بلندی می‏ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می‏دهم و دست خالی به منزل می‏روم.امروز هم می‏ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم می‏کند که مرا به پائین دره هل دهد! شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغت آمد به او بچسب و رهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می‏شود. روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال ... ادامه مطلب »