تنهـا بازمانـده یک کشتی شکسته، توسط جـریان آب به یک جزیرۀ دورافتاده برده شـد، او با بیقـراری به درگاه خداونـد دعـا میکرد تا او را نجات بخشد، اوساعتها به اقیـانوس چشم میدوخت، تـا شایـد نشانی از کمک بیابـد امـا هیـچ چیز به چشم نمیآمـد. سـرانجام ناامیـد شد و تصمیم گرفت که کلبـه ای کوچک خـارج از کلک و در کنـار ساحـل بسازد تا از خود و وسایل انـدکش بهتـر محافظت نمایـد. روزی پس از آنکه از جستجوی غـذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، اندک لـوازمش دود شـده و به آسمان رفتـه بـود، بدترین چیـز ممکن رخ داده بـود… او عصبانی و اندوهگین فریـاد زد: «خـدایـا چگونـه تـوانستی بـا مـن چنیـن کنی؟» صبح روز بعـد او بـا صدای یک کشتی که به جزیـره نزدیک میشـد از خواب برخاست، آن کشتی میآمد تـا او را نجات دهـد…! مـرد از نجات دهنـدگانش پرسیـد: «چطـور متوجه شدیـد که مـن اینجـا هستم؟» آنها در جواب گفتنـد: «مـا علامت دودی را که فرستادی، دیدیـم…!» آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بنظر میرسد کارها به خوبی پیش نمیروند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج ما…! دفعه آینده که کلبه شما در ... ادامه مطلب »
اوج بخشندگی
حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش … من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) . وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟» گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! » گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.» منبع : داستانک کوتاه باز نشر : آکادمی یوگا مازندران ... ادامه مطلب »