خانه » بایگانی برچسب : مطالب آموزنده (برگه 15)

بایگانی برچسب : مطالب آموزنده

جواب دکتر حسابی

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول …. ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.   گرداورنده :آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »

رعیت و عتیقه فروش

عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:… چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست. منبع : http://mstory.mihanblog.com/ باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/   ادامه مطلب »

مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنیدروزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد. باور ... ادامه مطلب »

دسته گلی برای مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد . او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد . مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا ٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی . وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت . مرد به دختر گفت : می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت : نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگر نمی‌توانست چیزی بگوید ٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت ٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری ، شاخه ای از آن را همین امروز ... ادامه مطلب »

کسب و کار درجه یک علی آقا

یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: “این مغازه واگذار می‌شود” ….. خودش بود! تمام چیزی که لازم داشت همین بود! ترکیب کار تو ذهنش، خیلی شفاف و روشن شکل گرفته بود. ـ مغازه کوچک دم در ورودی مترو ـ چایی شیرین و ساندویچ نون و پنیر تو ظرف یکبار مصرف که سرپایی هم میشد خوردش. بله کارها ردیف شده بود. اجاره مغازه که رسمی شد لوازم رو مستقر کرد و شروع کرد به کار. تابلو زد: “صبحانه علی آقا”، مردم هم ازهمون روز اول استقبال خوبی نشون دادن. یه چایی داغ و خوشمزه و خوش طعم با نون سنگک و پنیر تبریز. ظرف ٣ یا ۴ دقیقه یه صبحانه خوب می‌خوری، قیمت هم مناسب بود. آقا چند روزی نگذشت که جلوی در مغازه به اون کوچیکی “صف” می‌بستن! گاهی ١٠ ـ ١۵ نفر تو صف بودن. به قول امروزی‌ها؛ بیزینس عالی ….. توپ! مردم راضی، “علی آقا” هم خوشحال. تا حالا شنیدین یکی از بس کارش خوب باشه مردمو کلافه کنه؟ !؟! “ای داد و بیداد، حالا چیکار کنم؟ این جاشو نخونده بودم!!!” می‌دونین چی شده بود؟ خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی ... ادامه مطلب »

هر چه خدا بخواهد

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او… ر برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد… چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،  زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!! آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که ... ادامه مطلب »

گناه فدریکو گارسیا لورکا

گناه چه دلپذیراست اینکه گناهانمان پیدا نیستند وگرنه مجبور بودیم هر روز خودمان را پاک بشوییم شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان شکل مان را دگرگون نمی کنند چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس فدریکو گارسیا لورکا آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir/ ادامه مطلب »

هفت جا ، نفس خویش را حقیر دیدم

هفت جا ، نفس خویش را حقیر دیدم نخست : آنکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد دوم : آنکه در برابر از پاافتادگان ، میپرید سوم : آنکه میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید چهارم : آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند ، خود را دلداری داد پنجم : آنکه از ناچاری ، تحمیل شده‌ای را پذیرفت و شکیبایی‌اش را ناشی از توانایی دانست ششم : آنکه زشتی چهره‌ای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقاب‌های خودش بود هفتم : آنکه آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت. جبران خلیل جبران (آن چه هستی هدیه خداوند به توست و آن چه می شوی هدیه تو به خداوند…) باز نشر : آکادمی یوگا مازندران http://www.yogaacademy.ir ادامه مطلب »

هشتاد و شش هزار و چهارصد . . .

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتاشرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابوببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟»او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا …..«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن.یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه ... ادامه مطلب »

جملاتی زیبا از بودا

  ((   بودا    )) هیچ کس جز خود ما مسئول بدبختی و خوشبختی های ما نیست. هر کاری را که تصمیم به انجام آن گرفتید نصف آن را انجام داده اید. خونسردی بزرگ ترین صفت یک فرمانده است. حربه ضعیفان شکایت است. کسی که از مرگ میترسد از زندگی هم میترسد. بلند پایه ترین مردم در خرد و اندیشه کسی است که خود را از مشورت بی نیاز نداند. کسی که رحم و محبت می آفریند زندگی خلق میکند. به جای این که به تاریکی لعنت بفرستیدیک شمع روشن کنید. بهترین شکل حکمرانی سلطنت بر قلوب است. شاید ثمره کلام دلنشین را که امروز بر زبان می آورید فردا بچشید. آن که تواناتر است آسان تر می بخشد. تنها شجاعت گام نهادن در راه باعث می شود تا راه خود را بنماید. داناترین مردم کسی است که از مردم نادان فرار کند. دل دوستان آزردن مراد دشمنان برآوردن است. پدرت را مراعات کن تا پسرت تو را مراعات کند. آینده را قضا و قدر می سازد و امید و تلاش تو آن را می گذراند. اگر افکار خود را پریشان رها کنیم به دنبال زشتی ها و پلیدی ها می رود. هر سفر هزار فرسنگی با یک گام ... ادامه مطلب »